کد خبر: ۸۵۹۹۴۳
تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۶:۴۷ 08 June 2020

 
 
 
 
هومن حکیمی /
 

«بهش پیشنهادی دادم که نتونه رد کنه.گفتم یه گولّه بهم شلیک کن، منم قول میدم به خونواده‌ت کاری نداشته باشم.
ولی از اون چیزی که فکر می‌کردم احمق‌تر بود؛ انتخاب درستی نکرد...».
حالا ربط زیادی به این پاراگراف ندارد اما قرار است از این به بعد، هر دوشنبه (البته تا جایی که ملاحظات و ممانعات و مناقصات و... اجازه بدهند!) در این صفحه، از فضای «روتین» روزنامه کمی دور شویم و بزنیم به دل ادبیات و شعر و سینما و... ؛ یعنی روزنامه باشیم ولی یک روز برای خودمان باشیم.
برای شروع، نگارنده چند شعر خودش را اینجا به اشتراک گذاشته اما قرار نیست هر هفته این‌طوری متکلم وحده باشد. پس برای اینکه فضا جذاب‌تر و متنوع‌تر و متفاوت‌تر بشود، دست به قلم بشوید و شعرها و داستانک‌ها و خاطره‌نگاری‌هایتان را برای ما بفرستید تا در همین صفحه با عکس و مشخصات شما منتشر بشوند؛ بشتابید که عمر کوتاه و فرصت کم است و درنگ جایز نیست! «... و عمر، سرفه کوتاهی...».

وقتی که می‌خواهی به دیدارم بیایی
تردید دارم خرقه یا گلدان بپوشم
باید برای عمق تبیین خیالم
از این به بعد پیراهن عثمان بپوشم
مثل فقیری داخل کوه زباله
می‌خواستم رؤیای رستوران بپوشم
من دوستت دارم ولی چترم خراب است
امروز می‌خواهم کمی باران بپوشم
باید کمربند خودم را دربیارم
کفشی برای حرمت زندان بپوشم
مانند «باشو»یی که در گیلان غریبه‌ست
هر روز می‌باید که آبادان بپوشم
حیوان ناطق بودنم تنها دلیلی‌ست
که گاهگاهی حالت انسان بپوشم
من میزبانت می‌شوم حتی اگر تو
از من بخواهی جامه‌ی مهمان بپوشم
می‌خندی و در خواب می‌بینی که چشمم
ترجیح داده عینک گریان بپوشم   
باز رفتار عجیبی از دلش سر می‌زند
وقت  رقص گیسوانش پشت قاب پنجره
دختر همسایه می‌بیند که مرد مدعی
زل زده بر خاطرات التهاب پنجره
خاطره حتما دلیلی داشته که کوچه را
منتهی کرده به اندوه عذاب پنجره
می‌پَرد از روی حجم سایه‌‌‌ مثل یک کلاغ
دختر همسایه با ترس عقاب پنجره
در نگاه پنجره صدها سوال افتاده است
مرد، می‌کوبد ولی در، بر جواب پنجره
هر کسی کو دور ماند از اصل خود بیچاره بود
حیف، می‌ترکد زمان زیر حباب پنجره
سایه در بند  پریشان کمندی مدعی‌ست
آن طرف‌تر زیر چتر آفتاب پنجره
چشم‌ها گاهی محلی در حیاط خانه‌اند
گاه اما باعث تشدید خواب پنجره
وقت رقص گیسوانش می‌شود اما دلش
می‌شود گم در میان اجتناب پنجره
ناگهان سنگی به دستی می‌رسد دامن‌کشان
می‌رود سمت زمان اضطراب پنجره...

سهم من از مادربزرگی که ندارم
یک‌عالمه  «تنهایی توی اداره‌ست»
یا آدمی که تازگی‌ها مطمئن شد
فردا شروع مبهم یک استعاره‌ست
خندیدی و سر را تکان دادی که یعنی
«از تو به سر لغزیدن و از من اشاره‌‌ست»
بیچاره آن مردی که با پای پیاده
در ذهن فرزندش همیشه یک سواره‌ست
دنیا شبیه خانه‌های استجاری‌ست
ترس من از تمدید بی‌شرط اجاره‌ست
با فال قهوه توی دنیا دست بردند
منطق همیشه برخلاف استخاره‌ست
مادربزرگی با تناسخ مهربان شد
یعنی که آدم تا ابد در فکر چاره‌ست
تکثیر ما یک امتحان مقطعی بود
مردن، شروع امتحانات دوباره‌ست

بوسیدمش در کوچه‌هایی که نبودند
در قایق دریاچه‌هایی که نبودند
بوسیدمش چون خاطراتش فرق دارد
 چون نحوه‌ی غرق و نجاتش فرق دارد
چون هر تفاوت باعث یک اتفاق است
چون خاطراتش بعد مرگم در اتاق است
چون پایه‌های عشق در یک بوسه غرق است
بین من و ایمان خیس از سایه فرق است
اینجا همیشه جنگ بین ماه و آب است
ماهی درون تنگ دریا در عذاب است
فرق است بین طعمه‌ای که خون ندارد
با کشوری که در تنش «هامون» ندارد
...   ...   ...   ...   ...   ...   ...   ...   ...   ...
وقتی که قحطی بوسه‌ها را خشک می‌کرد
با دست اشک کوسه‌ها را خشک می‌کرد
بوسیدمش در کوچه‌هایی که نبودند
با مزّه‌ی آلوچه‌‌هایی که نبودند...

غمگین نشو چون آخرش لبخند می‌آید
یک روز حتما گریه‌هامان بند می‌آید
عطر بهار واقعی از دورها پیداست
با اینکه از نزدیک، بوی گند می‌آید
امروز محرومیم از پس‌کوچه‌های شهر
فردا ولی آزادی پیوند می‌آید
از ازدواج جهل و علم و عشق یک روزی
طفلی به نام «مرد دانشمند» می‌آید
بیچاره قندان جهانی که حواسش نیست
فردا درونش حبّه‌های قند می‌آید
بابا اگر جان داد تا نانی به کف آرَد
از این فداکاری او، فرزند می‌آید
من مطمئنم آخرین غوّاص خواهد گفت؛
«مُشتی جسد از داخل ِ {اروند} می‌آید»
آبان ِ غمگین، آذر ِ خونین، ته ِ بهمن
پایان ِ هر سالی که با اسفند می‌آید
 هرچند دلگیریم از این روزگار اما...
پایان، همیشه با همین «هرچند» می‌آید


سرگیجه‌های بدتری در راه بودند
چشمان غمگینی درون ماه بودند
ما با جهان در حال بیداری نبودیم
در خواب هم دنبال بیداری نبودیم
بیدارخواب ِ نطفه‌ی کابوس بودیم
از کودکی هم بچه‌هایی لوس بودیم
ترجیح می‌دادیم، جوری که نبودیم
ما اهل قانون‌های مجبوری نبودیم...
هِی توی غار بی‌کسی‌مان جنگ می‌شد
دنیا دلش واسه صدامان تنگ می‌شد
دنیا که می‌گویم نه این دنیای فانی
چیزی شبیه بین «می‌مانی، نمانی»
تردید، تنها نکته‌ی خوب جهان بود
مردن برای کلّ دنیامان عیان بود
معلوم بود از اولش چیزی نداریم
پست و مقام و منصب و میزی نداریم
ما در نگاه هیچ کس جاری نبودیم
گفتم که اهل کار اجباری نبودیم
بمب اتم می‌ساختیم تا گفته باشیم
تا لااقل چند تا ترانه کشته باشیم
تا لااقل ویروس در نانی بیفتد
شاید کسی از آب و از جانی بیفتد
تا مادری سقط جنین یادش نیاید
تا اینکه شیرین یاد فرهادش نیاید
تا قامت مردانگی‌مان خم نباشد!
افزایش آمار مردن کم نباشد!
ما را به رسم یادگاری می‌نویسند
از بسکه آدم‌های این دنیا خسیسند
بمب اتم آمد شما را کشته باشد
شاعر غزل‌های جدیدی گفته باشد
شاعر دوباره آب در هاون بکوبد
مشتی به روی یاوه‌های من بکوبد...
سرگیجه‌های بهتری در سر ندارم
هرگز به پایان جهان باور ندارم
پایان دنیا نقطه‌چین فصل بعدی‌ست
تعبیر ما از این جهان تعبیر فردی‌ست
پروانه می‌میرد و طوفانی که خوب است...
 درهای باز پشت زندانی که خوب است...
خوب است حال کل دنیا را بگیریم
کی گفته باید توی این دنیا بمیریم؟
 دنیا مگر قحط است؟ شاید توی چشمت...
یک روز می‌بینی مرا از پشت خشمت

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار